آن دم كه چشمانم خيس شد

منتشرشده: ژوئیه 25, 2010 در خاطرات روزمره

شب را با قدم زدن در شهرى غريب مى گذراندم،آرام و تند با افكارى مغشوش كه صحنه ى اتفاق شب گذشته را به يادم مى آورد مى رفتم، نمى دانم چه شد ياد خوزستان افتادم، همان جا كيوسك هايى را ديدم كه سمبوسه مى فروختند،رفتم ايستادم و چند تا خوردم و باز هم راه افتادم به جلوتر كه رسيدم،مغازه اى بستنى فروشى را ديدم، ويترين را نگريستم،باقلوا به من چشمك زد، باقلواى خوزستان، در صف طويلى كه ايجاد شده بود منتظر بودم،تا پسرى آمد،لاغر اندام با چهره اى تكيده سن پسرك شايد به 11 هم نمى رسيد،آرام به فروشنده چيزى گفت،من اما تنها اين جمله را از فروشنده شنيدم كه گفت:برو خلوت كه شد بيا،و پسرك با صداى آرامى گفت: باشه چشم،
نمى دانم چه شد چشمانم پسرك را دنبال كرد،راه رفتنش را،با قدم هايى لرزان، به سويش دويدم و اما نديدمش، ندانستم به كدامين سو رفت.
آه دردهاى خفته بر من بيدار شد شايد بدنبال جرقه اى بود.
خواستم كوه باشم اما دل شيشه ايم شكست.
و پسرك ندانست چه كرد با دل دردمندم.
چهره اش هميشه بر خاطرم خواهد ماند،اين است رسم روزگار.

بیان دیدگاه