روزهای بد میآن و میرن،ولی فکر نمیکردم روزی باشه که من رُ تا سر حد مرگ به پایین بکشه.
خُب،زندگیه و بالا و پایین داره و اما نمیدونم این سربالاییش کِی تموم میشه!
دیشب تا صبح بیدار بودم،صبح هم که کلهی سحر بیدار شدم و رفتم سرکار،موقعی که من از خونه راه میافتم،سگآ هم خوابن،علی ایحال؛نقل این حرفا نیست.
دیشب تا صبح خاطراتم رُ مرور میکردم،دیدم گوشهی همهی خاطرههام یه ردپایی هست،این ردپا اونقدر عمیقه که تا مغز استخونمم رفته،نمیدونستم باید چیکار کنم و البته نمیدونم.
دم دمای صبح با اتوبوس راهی آزادی شدم،دیدم چقدر آدم مث من قبل از بیدار شدن سگآ میزنن بیرون،کسی لبخند نمیزد،همه عبوس و خوابآلود،خواستم بزنم پشت یکیشون وبگم آقا! شما هم یه مشت خاطره دارید که عمق زندگیتون رُ شامل میشه؟
بعد گفتم بیخیال،عمق زندگی همه یه جای خالی داره و هیچکس نمیتونه پُرش کنه،دیدم توی این مدت که خیلیآ از داشتههاشون راضی نیستن،همه میگن اگر دنبال علایق شخصی میرفتیم خیلی بهتر بود،همه یه باگی توی زندگیشون دارن،همه البته نه همه،یه عدهای منظورمه،شما به دل نگیرید اگر متن رُ خوندید که البته زیاد فکر نکنم کسی بخونه و شاید اصلا کسی نخونه و نمیدونم.
آره،افراد زیادی رُ دیدم که به ظاهر از زندگیشون راضین و در خفا به یاد عشق قدیمیشون پیک مشروب رُ میرن بالا،پوف؛دنیا جای عجیبیه،زندگی اونقدر بی رحم هست که بخاطر من واینسه تا خاطراتم رُ مرور کنم و باهاشون زندگی کنم،میدونم دیر یا زود زندگی میره و من میمونم،مث همه موندنای گذشته،اصن بخاطر همینه کپک زدم و در جا میزنم.
اگر خوندی و فهمیدی کامنت بذار تا دور هم بخندیم؛بخندیم به همه خاطراتی که مغز استخون آدما رُ نشون کرده،همه صبح زود رفتنا و غمگین بودنا و عبوس بودنا،برای همه نادیده گرفته شدنا،برای همه نیومدنا،باید رد داد انگار؛
باید رد داد تا دیگه صبحا قبل از اینکه سگآ بیدار میشن بیدار شد و واق واق کرد،باید رد داد تا درد همه خاطرات رُ به جون خرید،باید رد داد تا همچین متنی رُ نوشت.
دیدگاهها
نیومدم بگم خوب می نویسی چون خوب می نویسی.اهل کامنت نیستم وبلاگت رو می خونم پست های غمگین رو دوست دارم برا تسکین خودم خسته ها مطمئن ترند.
شک داشت… مارو شنیدو رد داد